رستـــــــــــآکــــــــــ



پس از هزار بار کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برایت بنویسم تا شاید آدم بشوی یا اگر نشدی، لااقل هیولا نشوی، هندجگرخوار نشوی. نوشتن برایت را انتخاب کردم تا لبخندِ روی لب کسی بشوی و طوری نشود که روزی به خودت بیایی و ببینی اشک گوشه‌ی چشم آدم‌ها و بغض نشسته بر گلویشان شدی.

از من بشنو که هیچ‌وقت، به هنگام تنهایی‌ات شادمهر گوش نکن. وقتی تنها قدم میزنی شادمهر گوش نکن. وقتی تنها در خیابان‌های عجیب تهران قدم می‌زنی، شادمهر گوش نکن. 

در گوشت می‌خواند فقط تو آغوش خودم دغدغه‌هاتو جا‌ بذار؟ خب آدمِ خوب، پناهنده به کجا خواهی شد از هجوم تمام دغدغه‌های بی‌پایانت؟

بعدترش می‌گوید کسی می‌فهمه چی می‌گم که لبخند تو رو دیده. خب کذب از این محض‌تر و بالاتر؟ هیچ‌وقت دروغ به خورد گوش‌هایت نده.

ولی باور کن که راست می‌گوید که همه چیز با یک علامت سوال تمام می‌شود. البته باید می‌گفت شروع‌اش هم با علامت سوال همراه است.

شادمهر گوش نکن وقتی تنهایی قدم می‌زنی و مقصدت جایی است که تنهاتر می‌شوی.

چرا باید بگذاری یک دنیا خوب و بد به سمتت هجوم بیاورد؟ 

مثل یک فرزند آدم، قدم بزن و به بوق‌ها و حرف‌ها گوش کن.

جان مادر اگر شادمهر گوش کردی، دیگر لااقل در خیابان‌های ولیعصر و بلوار کشاورز گوش نکن.


این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ دوران خوش المپیاد هستم.

دلتنگ اساتیدم که کلا دو نفر بودند و چه دوست داشتنی بودند! کاش هیچ وقت روزهایی که با آقای پوریا (به دلایلی از ذکر کردن اسم کامل افراد معذورم) کلاس داشتم تمام نمی‌شد!

هربار با خودم می‌گویم اگر آن روز در دفتر مدرسه، وقتی که سال دوم بودم و خسته، امید نمی‌داد و نمی‌گفت بمان، مسیرم چطور می‌شد؟

یا مثلا اگر امیر پرتوی ایرانفو را نمی‌ساخت، استاد را از کجا پیدا می کردم؟ 

استادی که نه تنها المپیاد که انقدر چیزهایی زیادی یادم داده است که تا ابد استاد می‌ماند. از دلایل کم مشکل گذشتن روزهای بعد از المپیاد، قطعا خود استاد بوده است و تمام حرف‌هایش که گاهی جدی نمی‌گرفتم!

دوران خوش المپیاد که در تالار گفت‌وگوی ایرانفو بشریت را به چالش می‌کشیدیم و بحث راجع به ظلم و خدا و هزارتا چیز دیگر می‌کردیم! کجاست روزهایی که در آیریسک و ایرانفو و ایمیل همزمان به استاد پیام می‌دادم از بس که بی‌صبر بودم؟ 

روزهای عشقی درس خواندن. روزهای تنفر از الکترومغناطیس و عاشق مکانیک بودن.

روزهای دربه‌در دنبال کلپنر گشتن.

من هنوز هم عشقی درس می‌خوانم. هنوز هم باید چیزی را دوست داشته باشم تا بخوانم. برای همین است که هر ترم یکی دو درس را خیلی خیلی خوب نمره می‌گیرم و یکی دو درس را انقدر بد می‌گذرانم که تا لحظه‌ی تایید نمره استرس افتادن‌شان را دارم.

مثلا ترم پیش چنان شیفته‌ی حرارت بودم که سوال‌هایی را حل می‌کردم که هیچ کس حل نمی‌کرد ولی در عین حال، هیچ از ترمودینامیک تعادلات فازی سرم نمی‌شد.

دلتنگ کلاس های مکانیک آقای پوریا هستم. وقتی می‌گفت "شهودت رو قوی کن" و بعد می‌گفت "چرا اینو میگی" و می‌گفتیم "بر اساس حس و شهود" و می‌گفت "حس و شهود و اینارو بریز دور بشین حل کن" و خودش هم خنده‌اش می‌گرفت!

باور بفرمایید حتی دلم برای کامبیز خالقی که ناگهان ظاهر شد و همه چیز را خراب کرد هم تنگ شده است. آدمی که هم‌چنان از او متنفرم! با آن خنده‌های چندش آورش. هنوز هم ماخ‌اش را دارد نامرد. آخ که چقدر دلم برای دعوا کردن با او هم تنگ است.

یک هفته هر روز می‌رفتم دم دفتر مدیر که توروخدا زنگ بزنید و کلاس را قطعی کنید. چه قدر برای هر ساعت کلاس خودم را به در و دیوار می‌زدم. چقدر حرف بود پشت تک تک کلاس‌هایمان. چقدر همه‌ی معلم‌ها از ما بدشان می‌آمد. چقدر دبیر هندسه مرا به خاطر 12 شدن تحقیر کرد. حتی برای 10 از 11 شدن که یک نمره‌اش ارفاقی بود تحقیرم کرد!

تک تک روزهای المپیاد خواندن برایم شیرین و لذت بخش بوده است. حتی وقتی نمی‌توانستم الکترومغناطیس حل کنم و یا حتی وقتی که ثمره‌ی مورد انتظار اطرافیان را نداشت و فقط خودم میدانستم چه چیزی به دست آورده‌ام.

چرا روزهای حوب گذشته برنمی‌گردند؟

 

پ.ن: کاش یه راه ارتباطی پیدا می‌کردم با این دو عزیز که احتمالا دیگه یادشون نیست منو! کاش خبر ترکیدن خالقی یه روز، روزمو بسازه:)) کاش امیر پرتوی ایرانفو رو با اونهمه خاطره به فنا نمی‌داد!


چرا واقعیت را از شما پنهان می‌کنند؟

چون واقعیت را از آن‌ها پنهان کرده‌اند.

این پست دقیقا برای همین وقت است و دقیقا برای کنکوری‌هایی است که برایشان اتفاق مطلوب نیفتاده است.

من عقده‌ای نیستم اما صرفا از این مرحله رد شده‌ام و می‌دانم تا حدی پس از این روزها چه چیزی انتظارتان را می‌کشد!

رتبه‌ی شما باب میلتان نیست؟ رشته‌ی دلخواه را نمی‌آورید؟ خب چه قدر بد! من نمی‌گویم که حالا که دنیا به آخر نرسیده است و یک لبخند تحویلتان نمی‌دهم.

اتفاقا دنیا به آخر رسیده است. درست یا غلط، با مبنای منطقی یا غیرمنطقی شما هدفی داشته‌اید که به آن نرسیده‌اید. وای که چه قدر بد است.

تاکید می‌کنم که دنیایتان به آخر رسیده اما چه کسی می‌تواند از این جهنم کنونی و اوضاع وخیم امروز، برایتان بهشت بسازد؟ چه کسی می‌تواند دنیایی دلخواه را برای شما آغاز کند؟

قطع به یقین خودتان. نه خود فعلی‌تان که خودی از شما که موفقیت را در ذاتش دارد. اشتباه نکنید. موفقیت ذاتی نیست و اکتسابی است اما به مرور جزئی از ذات شما می‌شود.

این حرف‌ها را کسی می‌زند که رتبش شد ۴۰۰ و گریه کرد چون ۴ برابر بدتر بود از آنچه هدفش بود. این حرف‌ها را کسی می‌زند که موقع اعلام نتایج انتخاب رشته هم در بازار گریه کرد، هم در تاکسی، هم در مغازه و هم ساعت‌ها در خانه.

رشته‌اش چنگی به دلش نمی‌زد و آخرین دانشگاهی‌ که فکر میکرد قبول شود را قبول شده بود.

چه چیز از این آبغوره‌آورتر؟

این حرف‌ها را کسی می‌زند که دو ترم از دانشگاهش را تباه کرد چون نه مکان را دوست داشت و نه رشته. نه درس خواند و نه تفریح کرد اما وقتی خواست موفقیتش ذاتی شود، در نقطه‌ی درست و در زمانی درست قرار گرفت که حالا از خیلی‌ها جلوتر است.

بله دنیا به پایان رسیده است اگر قرار باشد همین‌طور ادامه بدهید. 

ببینید چه شده که به خواسته‌یتان نرسیده‌اید.

تنبلی کردید؟

درس نخواندید؟ 

بد آزمون دادید؟

برای آن هدف ساخته نشده‌اید و رویا پردازانه هدف انتخاب کرده‌اید؟

خلاصه بگردید و مشکل را پیدا کنید.

مشکل قابل رفع است و هدف ارزشمند؟ می‌تواند برایش سختی بکشید؟ خب پس یک سال دیگر اما این بار با ذاتی موفق برایش تلاش کنید.

اگر اینطور نیست، انتخاب رشته کنید بر اساس اولویت‌هایتان که هرچیز می‌تواند باشد و نه فقط علاقه.

و بعد شروع کنید به فکر کردن که چه می‌خواهید؟ بعد سعی کنید تلاش کنید و بگردید و بگردید تا آنچه مناسبتان هست را پیدا کنید‌. درهای خوشبختی سریعا به روی‌تان گشوده خواهد شد.

تمام.


سه شب است که نمی‌توانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نمی‌برد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفته‌ای در خواب یک بنده‌خدایی.
کابوس یا رویایش شده‌ای. 
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شده‌ام. 
دلم می‌خواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده‌ باشم. 
دقیق‌تر بگویم دلم می‌خواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم. 
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بوده‌ام و تو را نوازش می‌کرده‌ام. 
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بوده‌ام و یک قاچ از سیبت می‌خورده‌ام.
 دلم نمی‌خواهد که کابوست بوده باشم. 
اصلا خوش ندارم که آن دختر عبوسی باشم که در خوابت بیدار بوده و تا خود صبح از درد فراق و جدایی و هر آنچه که تو با من کردی، نالیده است. 
اصلا خوشایندم نیست که حتی در خوابت هم نتوانسته باشم با تو لحظه‌های شادی را گذرانده باشم. 
دلم می‌خواهد به خواب هم که شده باهم لحظه‌های خوبی را داشته باشیم. 
کاش تمام این سه شب رویای تو بوده باشم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آکادمی میکروبلیدینگ 09019975740 سایت آموزشی تورهیل غار تنهایی چلو رمان فروشگاه اینترنی بذر کارنیلا اکودیال (ecodial) اخبار داغ TOP 20 شرکت صنایع تولیدی و خدماتی بهینه ساز تولید کننده ال ای د ی در کرمان